آنوشا جانآنوشا جان، تا این لحظه: 10 سال و 10 ماه و 22 روز سن داره

خوشبختی ما باتو کاملتر شد

هر لحظه با تو...

دخترم هر لحظه با تو برایم شیرین است حتی اگر مجبور باشم دردهایی را به جان بخرم دخترم وقتی که دختر بچه ای بودم و بعد ها نوجوان و جوان شدم و با ناپختگی هایم مادر مهربان ام را ناراحت میکردم همیشه به من میگفت بگذار خودت مادر شوی میفهمی مادر بودن یعنی چه!   آن روزها معنی حرفهایش را نمیفهمیدم ولی حالا که خودم مادر شدم و تو در وجودم ذره ذره رشد میکنی با وجود اینکه هنوز اول راهم و هنوز خیلی کارها باید برای بزرگ کردنت انجام بدهم ولی میفهمم معنی حرف مادرم چه بود...   وقتی که مجبوری درد تحمل کنی و دارو نخوری وقتی مجبوری شبی ده بار از خواب بیدار شوی و به زحمت بخوابی وقتی ...
29 بهمن 1391

تکان های تو...

دخترم چند وقتیه که تکونات رو خیلی احساس میکنم و وقتی ام که   احساس میکنم کلی قربون صدقه ات میرم فدات بشم که اینجوری به   من میگی که حالت خوبه و باهام ارتباط برقرار میکنی.نمیدونی چقدر دلم میخواد زود بیایی بغلم و برات حرف بزنم هرچند الانم همیشه واسه ات حرف میزنم و درد دل میکنم ولی دوست دارم تو چشات نگاه کنم و بهت عشق بدم   دلبندم این روزا من و بابایی بیشتر از قبل با همدیگه هستیم و تقریبا تمام روز و شب با هم هستیم به جزء دوساعتی که بابا محمد میره باشگاه بقیه روز همش در کنار من و تو میمونه چون کلاساش تموم شده و تا شروع ترم جدید دانشگاهها بیکاره.دخترناز و پاکم با اون...
13 بهمن 1391

برای دخترم

دلبندم تقریبا پنج ماهی میشود که تو در وجودم هستی ومن عاشقانه از تو مراقبت میکنم و بابایی هم عاشقانه در انتظار تولد توست میخوام از این به بعد خاطراتت رو اینجا ثبت کنم امیدوارم بتونم مرتب این کار رو بکنم و هیچ مشغله ای نتونه من رو از نوشتن دور کنه عاشقانه دوستت دارم و برای تولدت انتظار میکشم عشق دیگر من بعد از بابایی....
13 بهمن 1391
1